ماریا جون ماماریا جون ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

ماریا بهار زندگی مامانی و بابایی

ماریا کوچولو میخواد دندون در بیاره!

عزیز دلم امروز چهار ماه و ده روزته تقریبا یه ماهه که خیلی نا آرومی میکنی آخه عزیزم درد دندونت خیلی تو رو اذیت میکنه من هم مرتب لیسک برات میکشم که دردت کمتر بشه خدا کنه که هر چه زودتر در بیاد که تو اینقدر درد نکشی. مامانی قربونت بره که اینقدر درد  نکشی...       ...
10 مرداد 1392

بخواب عزیز دلم تا خوابای خوب ببینی

مامانی چند روزیه که  خوابت به هم ریخته روزا که درست نمی خوابی و شبا هم تا دیر وقت بیداری این چند روزه واقعا خسته شدم آخه من هم خیلی کم میخوابم دیشب مجبور شدم به روش کتابی خوابت کنم اول بهت شیر دادم بعد هم گذاشتمت توی گهواره هر کاریت میکردم نمیخوابیدی  فقط به من نگاه میکردی و گریه میکردی که بغلت کنم اما عزیز دلم موقع خوابت بود و کم خوابی برات خیلی ضرر داده اینقدر به خودم فشار آوردم که بغلت نکنم خلاصه دیشب برای اولین بار یک ساعت تموم گریه کردی و من هم پایین گهوارت هی دل دل میزدم که بیام بغلت کنم اما باز به خودم میگفتم نه این کار دلسوزی نیست بذار تا  خوابش ببره تا اینکه بالاخره بعد از یک ساعت گریه خوابت برد اللهی فدات بشم مادر .....
7 مرداد 1392

نازنینم چهار ماهگیت گل باران!

مامانی امروز چهارماهگیت هم تموم شد اینقدرخشکل و بامزه شدی که شدی همه ی زندگی من و بابایی! بعضی وقتا اینقدر خودتو برامون لوس میکنی که دیگه میخوای از خنده غش کنی!تازه حالا ذیگه غلت می زنی کلی هم سر و صدا میکنی خلاصه حسابی خونه رو برامون شلوغ کردی. خشکلم خیلی دوستت دارم... خانمی اینجا داشتی خودتو برای بابایی لوس می کردی ... اینجا هم که داری برای بابایی حرف میزنی ... خانمم داری به چی فکر می کنی...  ای دختر شکمو همش باید یه چیزی تو دهنت باشه ...من و بابایی عاشق این دست خوردنتیم اینقدر قشنگ می خوریش... ...
1 مرداد 1392

نگاههای تعجب انگیز...

وای خدا سونم اینا دیگه سی سیین؟؟؟                                                                                                       &nb...
24 تير 1392

آب بازی

مامانی این عکس دو ونیم ماهگیت توی حمام هست ببین چه کیفی میکردی!                                                                                          فدات بشم مامانی!چقدر خشکل شدی عزیز دلم.. .              &n...
24 تير 1392

اولین روز بهاری 1/1/1392

  فرشته کوچولوی ما خوش اومدی ... قدمت مبارک عزیز دلم...          اون روز من و بابایی از خوشحالی اروم و قرار نداشتیم!   مامانی اون روز وقتیکه قدمای مبارکتو توی این دنیا گذاشتی وقتی چشماتو به روم باز کردی از خوشحالی اشک توی چشمام میدوید و روی صورتم حلقه میزد! خشکلم نمیدونم اون روز رو چطور توصیف کنم ...فقط میتونم بگم اون روز بهترین وقشنگترین روز زندگیم بود... بهترین و قشنگترین! چون با اومدن توحس زیبای مادری در من بیدار شد!!!         ...
24 تير 1392
1